۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

داستان شروع عمل شنيع لواط

پس از اين كه خداوند عزوجل حجت را بر آنها تمام نمود. آنهارا به راه درست هدايت نمود. جبرئيل ، مكائيل و اسرافيل را به شكل پسر بچه هايى كه قبا (نوعى لباس بلند مردانه ) پوشيده بودند، روانه آن قوم نمود، آنان به حضرت لوط عليه السلام كه مشغول كشاورزى بود، برخوردند.

او گفت : هيچ گاه كسى را زيباتر از شما نديده ام . كجا مى رويد؟

گفتند: آقايمان ما را فرستاده است تا با بزرگ اين شهر ملاقات نماييم .

گفت : فرزندانم ! آيا آقاى شما نفهميده است كه اهل اين شهر چه مى كنند؟ بخدا سوگند آنان مردان را گرفته و با آنها كار زشت انجام مى دهند، بگونه اى كه خون آلود مى شوند.

گفتند: آقاى ما دستور داده كه از وسط شهر بگذريم .

گفت : در اين صورت خواهشى از شما دارم .

گفتند: چه خواهشى دارى ؟

گفت : همين جا بمانيد تا هوا خوب تاريك شود. آنان نيز همان جا ماندند.

سپس حضرت لوط عليه السلام دخترش را فرستاد كه آب و نانى در انبان گذاشته و براى انان بياورد و نيز عبايى تا آنان را از سرما حفظ كند. وقتى كه دختر روانه منزل شد، باران گرفت و دره پر (از آب ) شد. آن حضرت عليه السلام گفت : الان آب بچه ها را با خود مى برد. برخيزيد برويم . او از كناره ديوار راه مى رفت . آنان از وسط راه مى رفتند.

گفت : فرزندانم ! چرا از وسط راه مى رويد؟ گفتند: آقاى ما چنين دستور داده است .

حضرت لوط عليه السلام تاريكى شب را غنيمت مى شمرد.

ابليس ملعون، كودكى را از دامن مادرش دزديد و آن را در چاه انداخت . همه مردم شهر بر در خانه حضرت لوط عليه السلام جمع شده و سر و صدايى راه انداختند

هنگامى كه مردم، پسر بچه ها را در منزل لوط ديدند،

گقتند: اى لوط ! تو نيز عمل ما را انجام مى دهى؟

لوط گفت: اينان ميهمانان من هستند. مرا رسوا نكنيد.

گفتند: اينان سه نفر هستند. يكى را براى خود بردار و دو تايشان را به ما بده .

حضرت لوط عليه السلام آنها را داخل اطاق برد. گفت : كاش خانواده اى داشتم كه در مقابل شما از من دفاع مى كردند. مردم شهر به در اطاق هجوم برده و حضرت لوط عليه السلام را به زمين انداختند.

جبرييل به او گفت : ما فرستادگان خداى تو هستيم. آنان هيچ گاه دستشان به تو نخواهد رسيد.

 آنگاه مشتى شن برداشته و آن را به صورت آنان زد و گفت: زشت باد رويتان. و بدين ترتيب، همه اهل شهر كور شدند.

حضرت لوط عليه السلام پرسيد: اى فرستادگان پروردگارم! خداى من چه دستورى درباره اينان به شما داده است؟

گفتند: دستور داده است سحرگاهان آنها را مجازات نماييم.

گفتند: اى لوط ! زمان مجازات آنها صبح است و آيا صبح نزديك نيست! از اين شهر كوچ كن دخترانت را بردار و برو، ولى زنت را رها كن.

امام باقر عليه السلام فرمودند: هنگامى كه گفت: ( كاش در مقابل شما نيرومند بودم يا پشيبانى قوى داشتم ) بدون شك مى فهميد كه يارى مى شود. چه پشتيبانى قويتر از جبرئيل كه همراه با او در خانه بود !

خداوند عزوجل به حضرت محمد صلى الله عليه و آله مى فرمايد: (اين از ظالمين بعيد نيست) يعنى اين عذاب از ظالمين امت تو نيز اگر مرتكب عمل قوط لوط شوند. دور نيست .

منبع: كتاب ثواب الاعمال و عقاب الاعمال نويسنده شيخ صدوق

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

مردی که یک فاحشه نصیبش شد

یکی از دوستان تعریف میکرد : یه رفیق داشتم دوران مجردی همه جور غلطی میکرد
از زن بازی گرفته تا دختر و مشروب و زن شوهر دار و خلاصه همه جور کثیف بازی میکرد
بهش میگفتیم نکن این کارا رو خوب نیست
لااقل میخوای یه غلطی بکنی با زن شوهر دار نکن این کارو تاوانش سنگینه
به گوشش نمیرفت میگفت زن و دخترا فقط به یه درد میخورن
باید ازشون استفاده کرد
گذشت عاشق یه دختره شد عشق گرفتش با دختره ازدواج کرد با مهریه سنگین
بعد از یه مدت گندش در اومد دختره هم عین خودشه
اصلا دختر نبوده جن@ده بوده بعد رفته توی پاچه این آقا
خلاصه هیچی دیگه الان چند وقته عجیب حالش خرابه
نه مهریه داره که زنه رو طلاق بده نه میتونه با کسی زندگی کنه که زیر هزار نفر خوابیده
بله 
"الزَّانِی لَا ینْكِحُ إِلَّا زَانِیةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِیةُ لَا ینْكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ«3 نور»
مرد زناکار جز با زن زناکار یا مشرک ازدواج نمی‌کند؛ 
و زن زناکار را، جز مرد زناکار یا مشرک، به ازدواج خود درنمی‌آورد؛ 
و این کار بر مؤمنان حرام شده است!"
به وجود این تجربه و این آیه دیگه خود دانید .

قبر جنازه زناکار را قبول نکرد !

طبق قاعده كلى كه تمام اشياء عالم احساس و شعور دارند ، زمين هم از اين قاعده و قانون بيرون نيست . هم احساس و شعور دارد و هم افراد نيك و بد را مى شناسد. به بعضى از جنازه ها   « مرحبا و خوش آمد » و به بعضى ديگر  « لامرحبا و خوش نيامدى » مى گويد، بعضى را قبول مى كند و بعضى را بيرون مى اندازد.
در اين باره به داستانى كه در ذيل آورده مى شود توجه كنيد :
نقل شده است در زمان امام صادق عليه السلام زنى بود كه زنا مى داد و از راه زنا آبستن مى شد ؛ چون وضع حمل مى كرد از ترس اين كه مبادا خويشان و اقوامش از عمل او اطلاع پيدا كنند ( فقط مادرش از عمل او اطلاع داشت ) فرزندان خود را به آتش مى سوزاند؟
وقتى از دنيا رفت و او را دفن كردند ، قبر او را قبول نكرد و جنازه را بيرون انداخت ! قبر ديگرى كندند و او را داخل آن كردند و سرش را پوشاندند باز قبر شكافته شد و جنازه را بيرون انداخت!
 

خويشان او خدمت امام صادق عليه السلام آمدند و داستان را براى آن بزرگوار نقل كردند. فرمود: مادرش را خبر كنيد بيايد. وقتى آمد از او پرسيد: دخترت در دنيا چه اعمال زشتى را مرتكب مى شد؟ عرض كرد: دختر من زنا مى كرد و بچه هايى كه از زنا به وجود مى آمدند به آتش مى سوزاند تا كسى بر اعمال او آگاه نشود. حضرت فرمود: زمين جنازه اين زن را قبول نمى كند؛ چون او خلق خدا را به عذابى كه مخصوص خداوند است (يعنى به آتش سوزاندن ) عذاب مى كرد .
پس از آن فرمود: قدرى از تربت جدم حضرت سيدالشهداء حسين عليه السلام را در قبرش بگذاريد تا زمين او را قبول كند. خويشان او قدرى تربت امام حسين عليه السلام را همراه او دفن كردند ، ديگر قبر او را بيرون نيانداخت  .
تنها آثار زنا در عالم قبر و قيامت ظاهر نمى شود بلكه در دنيا هم ظاهر خواهد شد. از جمله ، هر كس با زن ها و دخترهاى ديگران زنا كند، با زن يا دختر و خواهر او زنا خواهند كرد.

داستان کردن زن در حمام!

يكى از پولداران خوشگذاران از خدا بى خبر كه همواره در عيش و عشرت به سر مى برد، روزى در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف ((منجاب )) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد، تا شايد شخصى را بيابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:
حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا كرد.
زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، چاره اى جز حيله نديد و گفت :
من هم كمال اشتياق را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره اين شعر را مى خواند:
((چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟ (414)
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان شعر مذكور در حسرت آن زن را مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت . (415)

برگرفته از كتاب يكصدموضوع پانصد داستان , اثر علي اكبر صداقت